loading...
کتابخانه

ابراهیم بازدید : 35 سه شنبه 03 مرداد 1391 نظرات (0)
از پايان گرفتن غم هايت نا اميد شده اي ، به خاطر بياور زيباترين صبحي که تا به حال تجربه کرده اي مديون صبرت در برابر سياهترين شبي هست که هيچ دليلي براي تمام شدن نمي ديد -+-+-+-+-+-+-+-+-+- هيچ کس ويرانيم را حس نکرد... وسعت تنهائيم را حس نکرد... در ميان خنده هاي تلخ من.. گريه پنهانيم را حس نکرد... در هجوم لحظه هاي بي کسي... درد بي کس ماندنم را حس نکرد... آن که با آغاز من مانوس بود... لحظه پايانيم را حس نکرد -+-+-+-+-+-+-+-+-+- سكوتم را به باران هديه كردم/ تمام زندگي را گريه كردم/ نبودي در فراق شانه‌هايت / به هر خاكي رسيدم تكيه كردم -+-+-+-+-+-+-+-+-+- کاش میشد تا کنی باور مرا اشک چشم و آه سوزان مرا کاش میشد در زمان بی کسی حس کنی سردی دستان مرا گفتمت عشقم به تو از جان فزون است گفتمت سوز دلم از جان برون است در جوابم : خنده ایی آلوده و آتش میان دوده و درد دلم افزوده و... اکنون میان حادثه یا خاطره زهری بدل خاری به پای من ، چنین بیهوده بی حاصل نگاهم همچنان مانده به ساحل ... زيباترين تصويري که در زندگانيم ديدم نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود. زيباترين سخني که شنيدم سکوت دوست داشتني تو بود. زيباترين احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود. زيباترين انتظار زندگيم حسرت ديدار تو بود. زيباترين لحظه زندگيم لحظه با تو بودن بود. زيباترين هديه عمرم محبت تو بود. زيباترين تنهاييم گريه براي تو بود. زيباترين اعترافم عشق تو بود من از خدا خواستم، نغمه هاي عشق مرا به گوشت برساند تا لبخند مرا هرگز فراموش نكني و ببيني كه سايه ام به دنبالت است تا هرگز نپنداري تنهايي. ولي اكنون تو رفته اي ، من هم خواهم رفت فرق رفتن تو با من اين است كه من شاهد رفتن تو هستم چه طولاني بودند ثانيه ها را ميگويم ثانيه هايي كه كنارم بودي انگار دنيا هيچ غمي را نميتوانست به قلبم راه دهد چه كوتاه بودند روزها را ميگويم روزهايي كه به قول وفا داريت پايبند ماندي... با باد خواهم گفت حکایت نامهربانیت را تا از هر کویی که میگذرد انرا بخواند تا شاید روزی از سر کوی تو نیز بگذرد و در گوشت بخواند قصه ای را که برایت اشناست به یاد خواهی اورد مرا نگاه یخ زده ام را و روزی را که دنیا را بر سرم خراب کردی به یاد خواهی اورد... به یاد قصه ای خواهی افتاد که نامهربانی تو و سکوت من اخرین برگش بود به یاد خواهی اورد کسی را که همه دنیای تو بود قسمهایی که خوردی عهد هایی که بستی و قلبی را که شکستی همه را به یاد خواهی اورد با باد خواهم گفت هميشه واسه گلي خاک گلدون باش که اگه به آسمونهم رسيد يادش باشه ريشش کجاست استاد ديني پرسيدند عشق چيست؟ گفت:حرام است. از استاد هندسه پرسيدند عشق چيست؟ گفت:نقطه اي که حول نقطه ي قلب جوان ميگردد. از استاد تاريخ پرسيدن عشق چيست؟ گفت:سقوط سلسله ي قلب جوان. از استاد زبان پرسيدند عشق چيست؟ گفت:همپاي love است . از استاد ادبيات پرسيدند عشق چيست؟ گفت : محبت الهيات است . از استاد علوم پرسيدند عشق چيست؟ گفت : عشق تنها عنصري هست که بدون اکسيژن مي سوزد. از استاد رياضي پرسيدند عشق چيست؟ گفت : عشق تنها عددي هست که پايان ندارد عشق از کلمه‌ي عشقه برگرفته شده. عشقه نام گياهي است در هند که اگر بر هر گياهي، حتي درختي تنومند بپيچد، آن را از پاي در مي‌آورد شب بود و شمع بود و من بودم و غم شب رفت و شمع سوخت و من موندم و غم روزها ، شبي از شبهاخواهم افتاد و خواهم مرد.اما مي خواهم هرچه بيش تر بروم تا هرچه دورتر بيفتم. قطعات عاشقانه -+-+-+-+-+-+-+-+-+- سهم من از شب شايد همان ستاره اي باشد که هميشه پنهان است هميشه هميشه هميشه... و يا به قول قاصدک ستاره اي من همان است که پيدا نيست ... « آدونيس » -+-+-+-+-+-+-+-+-+- شايد رفتم...از هر جايي که هستم...از هرجايي که قرار است باشم.. از هر جايي که آدمکها خوشحالند که آنجا پيدايم ميکنند... خدا حافظ..همين حالا...براي رفتني که شايد همين روزها بيايد ... -+-+-+-+-+-+-+-+-+- فردا و ديروز با هم دست به يکي کردند ديروز با خاطراتش مرا فريب داد و فردا با وعده هايش مرا خواب کرد وقتي چشم گشودم امروزم گذشته بود -+-+-+-+-+-+-+-+-+- به كودكي گفتند :عشق چيست؟ گفت : بازي . به نوجواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : رفيق بازي .به جواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : پول و ثروت. به پيرمردي گفتند : عشق چيست؟ گفت :عمر. به عاشقي گفتند : عشق چيست؟ چيزي نگفت آهي كشيد و سخت گريست. به گل گفتم: عشق چيست؟ گفت : از من خوشبو تره .به پروانه گفتم: عشق چيست؟ گفت :از من زيبا تره .به خورشيد گفتم عشق چيست؟ گفت: از من سوزنده تره .به عشق گفتم تو آخر چه هستي ؟؟.. گفت نگاهي بيش نيست -+-+-+-+-+-+-+-+-+- مردان هميشه ميخواهند اولين عشق يک زن باشند ، زنان ميخواهند آخرين افسانه يک مرد باشند -+-+-+-+-+-+-+-+-+- امشب باز قطرات اشك بيقرارانه تو را فرياد مي زنند . بغضي راه گلويم را بسته .... نميدانم شايد همين عشق است كه مي خواهد فرياد برآورد! اما ديگر تاب و تواني برايش باقي نمانده . هنوز هم قلبم با هر طپش تو را جست و جو مي كند اما اينجا فقط غمي است كه از زيبايي يك عشق به يادگار ماند -+-+-+-+-+-+-+-+-+- احساساتت رو روم بنويس .عصبانيتهات رو روم خط خطي كن . اشكاتو باهام پاك كن.حتي اگه سردت شد بسوزونم تا گرم بشي .فقط دورم ننداز -+-+-+-+-+-+-+-+-+- وقتي كه ديگر نبود به بودنش نيازمند شدم وقتي كه ديگر رفت به انتظار امدنش نشستم وقتي كه ديگر نمي توانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم وقتي او تمام شد من تازه اغاز شدم وچه سخت است متولد شدن مثل تنها زندگي كردن مثل تنها مردن -+-+-+-+-+-+-+-+-+- جائي بنويس : هيچ كس 2 بار زندگي نمي كند روزي 2 بار به اين نوشته نگاه كن -+-+-+-+-+-+-+-+-+- نوشته های سعيد رحمتي Email Jaraghe@kOchOlO.Org فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت : مي آ يد، من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام که درد هايش را در خود نگه مي دارد و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست فرشتگان چشم به لب ها يش دوختند ، گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست ". گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم ، آرامگاه خستگي هايم بود و سر پناه بي کسي ام ، تو همان را هم از من گرفتي . اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم کجاي دنيا را گرفته بود ؟ و سنگيني بغضي راه بر کلامش بست سکوتي در عرش طنين انداز شد . فرشتگان همه سر به زير انداختند خدا گفت : ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آن گاه تو از کمين مار پر گشودي گنجشک خيره در خدايي خدا مانده بود . خدا گفت : و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خواستي . اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد اگر دبير فارسي بودم نامت را اولين غزل از صفحه کتابها مي نهادم اگر دبير جبر بودم عشق مجهول تو را بر قلب معلوم خودم بخش ميکردم تا معادله محبت پديد آيد اگر دبير هندسه بودم ثابت مي کردم که شعاع نگاهت چگونه از مرکز قلبم گذشت اگر دبير ديني بودم مي دانستم که بعد از خدا اول تو را دوست خود بدارم اگر دبير شيمي بودم وجودم را چنان در وجودت حل مي کردم که به هيچ فرمولي نتوان تجزيه کرد اگر دبير عربي بودم يک صدا فرياد مي زدم انا اهبک اگر دبير زبان بودم يک صدا فرياد ميزدم I LOVE YOU
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 19
  • بازدید کلی : 951